دوری از تو
┣▇ افسوس که دورم ▇▇▇▇▇═─



بدون شرح...

 

یه داستان باحاله گذاشتم.خودم که خیلی ازش خوشم اومد..حتما برین ادامه مطالب 


وکامل بخونین ضرر نمیکنین خدایی....جریان ازین قراره:

 

یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود


و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش.


تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که


شنید زنگ در خونه رو می زنند.

 


برچسبـهـ ـا : ✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در 16 / 2برچسب:داستان کوتاه,داستان خنده دار,داستان قشنگ, ساعت 1:0 توسط پیرمرد 1+19 ساله :



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد

Design By : Bia2skin.ir